تبلیغات در سایت ما

stop here

چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
پشتيباني آنلاين
پشتيباني آنلاين
آمار
آمار مطالب
  • کل مطالب : 734
  • کل نظرات : 303
  • آمار کاربران
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 5
  • آمار بازدید
  • بازدید امروز : 39
  • بازدید دیروز : 21
  • ورودی امروز گوگل : 4
  • ورودی گوگل دیروز : 2
  • آي پي امروز : 13
  • آي پي ديروز : 7
  • بازدید هفته : 60
  • بازدید ماه : 464
  • بازدید سال : 2296
  • بازدید کلی : 118903
  • اطلاعات شما
  • آی پی : 3.16.81.94
  • مرورگر :
  • سیستم عامل :
  • امروز :
  • درباره ما
    stop here
    به وبلاگ من خوش اومدید و امیدوارم لحظات خوشی رو تو وبلاگم بگذرونید.
    خبرنامه
    براي اطلاع از آپدیت شدن سایت در خبرنامه سایت عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



    امکانات جانبی

    دو راهی

    قابل توجه دانش آموزان!

    شما دانش آموزان دو راه دارید.یا درس می خوانید و آینده ی خوبی دارید یا این که درس نمی خوانی و لات و چاقو کش می شین خوب اگه درس خواندید خوش به حالتون ولی اگر درس نخوانی و چاقو کش شدی اون وقت شما دو راه دارید یا کف پات صاف هست نمیری سربازی یا میری سربازی اگه کف پات صاف خوب خوش به حالت ولی اگه رفتی سربازی دو راه داری یا جنگ میشه یا جنگ نمیشه اگه جنگ نشد خوش به حالت ولی اگه جنگ شد تو دو راه داری یا فرار می کنی یا میری می جنگی و میمیری اگه تونستی فرار کنی خوش به حالت ولی اگه رفتی جنگ و مردی اون وقت دو راه داری یا جنازه تورو پیدا می کنن میری قبرستون یا جنازه ات گم میشه. اگه جنازه ات پیدا شد خوش به حالت ولی اگه گم شد اون وقت دو راه داری یا به نفت و بنزین و از اینجور چیزها تبدیل می شی یا به دستمال و پلاستیک تبدیل می شی اگه به سوخت(نفت و...)تبدیل شدی خوش به حالت ولی اگه به دستمال و پلاستیک تبدیل شدی اون وقت دو راه داری یا به پلاستیک تبدیل می شی یا به     دستمال توالت اگه به پلاستیک تبدیل شدی که خوش به حالت ولی اگه به دستمال تبدیل شدی بایدــــــــــــــ بخوری.ببخشید بی ادبی بود!!! 

    نتیجه گیری:درست رو بخون.     


     

    دانشگاه

    اهل دانشگاهم

     

    قبله ام استاد است

    جانمازم نمره!

    پیشه ام مشروطی

    من کتابم را وقتی می خوانم

    که بگوید استاد:امتحان نزدیک است

    دیشب اما خواندم یک ورق از آن را

    همه ذرات کتابم متعجب شده اند...

    خیانت اشتباهی

    سلام . کیه؟


    سلام دختر خوشگلم منم بابایی! مامانی خونه است؟ گوشی رو بده بهش!


    نمیشه!


    چرا؟

    چون با عمو حسن رفتن تو اطاق خواب طبقه بالا در رو هم رو خودشون بستن!

     

     

    سکوت


    بابایی ما که عمو حسن نداریم!


    چرا داریم. الآن پیش مامانه.


    ببین عزیزم. اینکاری که میگم بکن. برو بزن به در و بگو بابا اومده خونه!


    چشم بابا


    چند دقیقه بعد


    بابا جون گفتم.


    خوب چی شد؟


    هیچی. همینکه گفتم یهو صدای جیغ مامانم اومد بعد با عجله از اطاق اومد بیرون همینطور که از پله ها میدوید هول شد پاش سر خورد با کله اومد پایین. نمیدونم چرا تکون نمیخوره دیگه !!؟


    خوب عمو حسن چی؟


    عمو حسن از پنجره پرید توی استخر. ولی پریروز آب استخر رو خودت خالی کرده بودی یک صدای بامزه ای داد نگو! هنوز همونتو خوابیده!


    استخر؟ کدوم استخر؟ ببینم مگه شماره ****0917 نیست؟


    نه!

    بــــــــــبــــــــخــشـــیـــن مــــثــــل ایـــــنـــکــــه اشــــتــــبـــــاه گــــرفـــــتـــــــم!!!

     

    سنگ تراش

    روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگـانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.
    در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است، تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم!
    در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.
    او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.
    پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد.
    کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بارآرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.
    همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!

    نجار

    نجار پیری بود که می خواست بازنشسته شود. او به کار فرمایش گفت که می خواهد ساختن خانه را رها کند و از زندگی بی دغدغه در کنار همسر و خانواده اش لذت ببرد.

    کار فرما از اینکه دید کارگر خوبش می خواهد کار را ترک کند، ناراحت شد. او از نجار پیرخواست که به عنوان آخرین کار، تنها یک خانه دیگر بسازد. نجار پیر قبول کرد، اما کاملا مشخص بود که دلش به این کار راضی نیست. او برای ساختن این خانه، از مصالح بسیار نا مرغوبی استفاده کرد و با بی حوصلگی، به ساختن خانه ادامه داد.

    وقتی کار به پایان رسید، کارفرما برای وارسی خانه آمد. او کلید خانه را به نجار داد و گفت: این خانه متعلق به توست. این هدیه ای است از طرف من برای تو.

    نجار یکه خورد. مایه تاسف بود! اگر می دانست که خانه ای برای خودش می سازد. حتما کارش را به گونه ای دیگر انجام می داد.....

    زود قضاوت نکنید

    مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد اوفرستادند..
    مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید.
    نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟
    وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که

    مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی‌کرد؟ زود قضاوت کردید؟

    مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم.

    وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و 5 بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟زود قضاوت کردید؟

    مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه . نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی ...

    وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قرار

    دارد؟ زود قضاوت کردید؟

    مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمی‌دانستم اینهمه گرفتاری

    دارید ...

    وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکرده‌ام شما چطور انتظار دارید

    به خیریه شما کمک کنم

    باز هم زود قضاوت کردید؟؟؟؟

     

    صوفی درویش در چادر مخملین و گدا

    روزی گدایی به دیدن صوفی درویشی رفت و دید که او بر روی تشکی مخملین در میان چادری زیبا که طناب هایش به گل میخ های طلایی گره خورده اند، نشسته است. گدا وقتی این ها را دید فریاد کشید: این چه وضعی است؟ درویش محترم! من تعریف های زیادی از زهد و وارستگی شما شنیده ام اما با دیدن این همه تجملات در اطراف شما، کاملا سرخورده شدم.

     
     
    درویش خنده ای کرد و گفت : من آماده ام تا تمامی این ها را ترک کنم و با تو همراه شوم. با گفتن این حرف درویش بلند شد و به دنبال گدا به راه افتاد. او حتی درنگ هم نکرد تا دمپایی هایش را به پا کند.

     
     
    بعد از مدت کوتاهی، گدا اظهار ناراحتی کرد و گفت: من کاسه گداییم را در چادر تو جا گذاشته ام. من بدون کاسه گدایی چه کنم؟ لطفا کمی صبر کن تا من بروم و آن را بیاورم.

    صوفی خندید و گفت: دوست من، گل میخ های طلای چادر من در زمین فرو رفته اند، نه در دل من، اما کاسه گدایی تو هنوز تو را تعقیب می کند .

    در دنیا بودن، وابستگی نیست. وابستگی، حضور دنیا در ذهن است و وقتی دنیا در ذهن ناپدید شود وارستگی حاصل خواهد شد.

    زور آزمایی خورشید و باد

    روزی خورشید و باد با هم در حال گفتگو بودند و هر کدام نسبت به دیگری ابراز برتری می کرد. باد به خورشید می گفت که من از تو قوی تر هستم، خورشید هم ادعا می کرد که او قدرتمندتر است. گفتند بیاییم امتحان کنیم.

    در این فکر بودند که دیدند مردی در حال عبور است و کت به تن داشت. باد گفت که من می توانم کت آن مرد را از تنش در بیاورم. خورشید گفت پس شروع کن. باد وزید و وزید. با تمام قدرتی که داشت به زیر کت این مرد می کوبید، در این هنگام مرد که دید نزدیک است کتش را از دست بدهد، دکمه های آن را بست و با دو دستش هم آن را محکم چسبید.

    باد هر چه کرد نتوانست کت مرد را از تنش بیرون بیاورد و با خستگی تمام رو به خورشید کرد و گفت: عجب آدم سرسختی بود، هر چه تلاش کردم موفق نشدم، مطمئن هستم که تو هم نمی توانی.

    خورشید گفت تلاشم را می کنم و شروع کرد به تابیدن. پرتوهای پر مهر خورشید بر سر مرد بارید و او را گرم کرد. مرد که تا چند لحظه قبل با تمام قدرت سعی در حفظ کت خود داشت دید که ناگهان هوا تغییر کرد. با تعجب به خورشید نگریست، دید از آن باد خبری نیست، احساس آرامش و امنیت کرد.

    با تابش مدام و پر مهر خورشید او نیز گرم شد و دید که دیگر نیازی به اینکه کت را به تن داشته باشد نیست بلکه به تن داشتن آن باعث آزار و اذیت او می شود. به آرامی کت را از تن بدر آورد و به روی دستانش قرار داد.

    باد سر به زیر انداخت و فهمید که خورشید پرعشق و محبت که بی منت به دیگران پرتوهای خویش را می بخشد بسیار از او که می خواست به زور کاری را به انجام برساند قوی تر است.

    تبلیغات
    نویسندگان
    ورود کاربران
    نام کاربری
    رمز عبور

    » رمز عبور را فراموش کردم ؟
    عضويت سريع
    نام کاربری
    رمز عبور
    تکرار رمز
    ایمیل
    کد تصویری
    تبادل لینک هوشمند

      تبادل لینک هوشمند
      برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان stop here و آدرس stophere.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






    آخرین نظرات کاربران
    سعیده خانوم - اعتماد به سقف تو حلقومت!
    پاسخ: تو که دیگه استعداد خوندن نداری عزیزم نزر سعیده جون :))) استعداد دارم پزشم میدم :)) - 1392/7/3
    سعیده خانوم - هلیا؟!

    این وبلاگت واقعا داغونه نوشته 7 تا نظر خورده اما اینجا دوتاکه بیشتر نی؟1

    چه جوریاس؟!
    پاسخ: آی کیو بالا من که حتما نباید همه نظرا رو تایید کنم شاید 5 تا از اون نظرا تایید نکردم که 7 تا نوشته :)) - 1392/7/2
    reza - سلام خیلی وب باحالو دوست داشتنی داری.خیلی خوشحال میشم اگه بهم یه سری بزنی.منتظرما!اگه نیای میکشمت!!!!
    پاسخ: می دونم! چشم :) تو نمی تونی منو بکشی :)))))) - 1392/7/2
    mahdi - درود.

    اینم برام باز نکرد مشکل از منه یا تو؟!

    راسی اپم ها طبق معمول!

    فدات
    پاسخ: مشکل از کامپیوتر تو :)) - 1392/7/2
    mahdi - هوچ عکسی برای باز نکرد ک!!!!!
    پاسخ: جدی؟؟؟ واسه من که میاد. - 1392/7/2
    mahdi - افتابش مهم بود ها!!!!!!!


    پاسخ: آره :)) - 1392/7/2
    mahdi - - 1392/7/2
    mahdi - مگه تجدیدی هم داری خخخخخ

    دمت گرم با حال بود
    پاسخ:مقسی :)) - 1392/7/2
    صالح - هلیا جان برات آرزوی موفقیت بسیار میکنم
    پاسخ: مرسی دایی جون :) - 1392/7/1
    صالح - آغاز سال تحصیلی جدید رو بهت تبریک میگم
    پاسخ: بازم مرسی :) ولی من الان عزادارم تبریک نگو :)) - 1392/7/1
    عنوان آگهی شما

    توضیحات آگهی در حدود 2 خط. ماهینه فقط 10 هزار تومان

    عنوان آگهی شما

    توضیحات آگهی در حدود 2 خط. ماهینه فقط 10 هزار تومان

    لینک دوستانارسال لینک
    به stop here امتیاز دهید